در سراسر دنیا و به خصوص ایران افرادی هستند که بنا به دلایل مختلف مشکلات مالی، اختلافات خانوادگی، بدهی و… مجبور شدند مدتی را به زندان بروند. اما مشکل آنها همچنان بعد از گذراندن این دوران ادامه مییابد و به دلیل سوءپیشینه یا سوءسابقه در ورود دوباره به جامعه به مشکل برمیخورند و عمده آنها نمیتوانند کار پیدا کنند یا استخدام شوند. به همین دلیل ممکن است دوباره به فکر انجام کار خلاف بیفتند و شاید هیچوقت نتوانند مانند یک فرد عادی به زندگی خود ادامه دهند. با این روند ما سالانه بسیاری از افراد را از جامعه طرد کرده و باعث بهوجود آمدن یک سیکل معیوب در آن میشویم. اما برای حل این موضوع چه باید کرد؟ راهحل این مسأله مهم چیست؟
جامعهشناسان و متخصصین این حوزه تا به امروز راهحلهای مختلفی را برای حل این مشکل پیشنهاد دادهاند و طرحهای مختلفی را برای آن اجرا کردهاند. علیرضا نبی بهعنوان یک کارآفرین یک راهحل جالبی برای این مشکل پیدا کرد. او در خانوادهای پرجمعیت که مشکلات معیشتی فراوانی داشتند به دنیا آمد و دوران کودکی و جوانیاش را با سختیهای فراوان گذراند. به همین خاطر در سال ۱۳۸۳ تصمیم گرفت تا کسبوکاری را راهاندازی کند که شرط استخدام آن برخلاف اکثر کسبوکارها «داشتن سوءپیشینه» باشد.
این شرکت که امروزه به نام «گروه کارخانجات زیتون آرشیا» معروف است، توانسته برای بیش از۵ هزار نفر از افرادی که از قشر آسیبدیده هستند، شغل ایجاد کند و تبدیل به یکی از شرکتهای بزرگ در صنعت غذا شود. اما چرا علیرضا نبی تصمیم به چنین کاری گرفت؟ چه اتفاقهایی در زندگی مشوق او برای شروع این مسیر بودند؟ با ما همراه باشید.
تولد در خانوادهای با شرایط سخت
علیرضا نبی در سال ۱۳۴۷ در یکی از روستاهای حاشیه مشهد در خانوادهای مذهبی، پرجمعیت و با مشکلات اقتصادی به دنیا آمد. پدر او به کارهای مختلفی مانند قفلسازی و ساخت و فروش ادوات مراسم سوگواری و عزاداری مخصوص محرم مانند زنجیرهای عزاداری، کتیبه و سنج مشغول بود، اما به دلیل جمعیت بالای خانواده و مشکلات هیچوقت درآمدش کفاف هزینههای خانواده را نمیداد.
پدر خانواده خیلی به تربیت فرزندان خود اهمیت نمیداد و به گفته علیرضا، او از پدر خود فقط کتک خوردن را به یاد دارد. اما مادر علیرضا بر خلاف پدرش برای تربیت و آموزش صحیح فرزندانش کوشید. مادر مجبور بود برای گذران زندگی کار کند. علیرضا هم به دلیل شرایط و مشکلات خانواده مجبور شد تا از سنین کودکی و زمانی که هفت، هشت ساله بود همزمان با درس و تحصیل وارد بازار کار شود. علیرضا به همراه مادر وارد دنیایی شد که به گفته خود او تجارب آن در شکلگیری شخصیت امروزیاش بسیار مؤثر بود. اما علیرضا چه تجاربی را در دنیای کار بهدست آورد؟
روزنامهفروشی؛ اولین تجربه کاری
یکی از اولین تجارب کاری علیرضا فروش روزنامه بود. در آن زمان روزنامههای موجود اطلاعات و کیهان بودند که به صورت محدود چاپ شده و زود هم تمام میشدند. به همین دلیل، مادر علیرضا صبحها در صف میایستاد و روزنامهها را از دکه خریداری میکرد تا علیرضا بعدازظهرها، پس از بازگشت از مدرسه آنها را در چهارراهها بفروشد.
علیرضا بین ماشینها میرفت و با فریاد زدن «آی روزنامه» یا خواندن تیترهای روزنامه آنها را میفروخت. فروش روزنامه برای علیرضا درسهای فراوانی داشت و او را با مفاهیم مختلفی مثل شکست یا موفق شدن در کسبوکار آشنا کرد. علیرضا درباره این تجربه خود میگوید:
«تمام سعی من و مادرم که در تمام مدتی که روزنامه میفروختم کنار دیوار مینشست تا روزنامهها را بفروشم، این بود که ما باید این روزنامهها را به دو علت بفروشیم: یکی اینکه شب برای بچهها چیزی نداشتیم، دوم اینکه در غیراینصورت ورشکست میشدیم و برای فردا سرمایهای نداشتیم. من بارها ثروتمند شدن و بردن در یک پروژه را تجربه کردم و بارها هم ورشکستگی را، یعنی وقتی ١٠ تا روزنامه را میفروختیم دانهای ١۵ ریال، من احساس میکردم یک قرارداد نفتی ١۵میلیارد دلاری را بردهام. وقتی روزنامههایمان را نمیخریدند، احساس ورشکستگی میکردم. یعنی وقتی با مادرم دونفری تا خانه گریه میکردیم، من طعم ورشکستگی را تجربه کردم.»
درسی به نام کانادا درای (Canada Dry)
یکی از علایق علیرضا در آن روزها نوشابه کانادا درای (Canada Dry) بود. مادرش یک روز به او قول میدهد که اگر همه روزنامهها را بفروشد به عنوان جایزه برای او نوشابه کانادا درای بخرد. علیرضا هم با انگیزه فراوان تمامی روزنامهها را میفروشد تا در مسیر برگشت به جایزه خود برسد. وقتی از کنار مغازهای که این نوشابه را داشت گذشتند، علیرضا به مادر قولش را یادآوری کرد، ولی مادر او از خرید نوشابه امتناع کرد. او که از این کار مادر بسیار ناراحت شده بود، تصمیم گرفت تا یکی از آن نوشابههایی را که بیرون مغازه بود، بدزدد.
علیرضا نوشابه را برمیدارد و شروع به دویدن میکند و متوجه میشود که صاحب مغازه نیز به دنبال اوست. کمی جلوتر زمین میخورد و نوشابهاش هم از دستش میافتد، مغازهدار هم پیش او میرسد و او را به مغازه خودش میبرد. علیرضا ناراحت و گریان بود و فکر میکرد که الان مغازهدار یا به پلیس یا به مادر این کار او را میگوید که با واکنش جالبی از سمت مغازهدار مواجه شد. مغازهدار که نامش آقای بیتا بود، او را روی نیمکتی در مغازه مینشاند، در یخچالش را باز میکند و یک عدد کانادا درای خنک را از آن درمیآورد و به علیرضا میگوید:
«پسر جان کانادا درای رو باید سرد بخوری. الهی قربونت برم هر وقت کانادا درای خواستی بیا پیش خودم؛ با بیسکویت مادر بهت میدم.»
علیرضا در آن روز از آقای بیتا درسهای بزرگی مثل «بخشیدن» و «فرصت دوباره» را یاد گرفت و تأثیر کار آقای بیتا روی او به قدری زیاد بود که به گفته خودش ۱۰۰ نفر را در آینده به اسم همین مرد استخدام کرد.
مادری از جنس بخشش و مهربانی
گاهی اوقات که روزنامهها فروش نمیرفتند، مادر شب در خانه علیرضا را مجبور میکرد تا برایش روزنامهها را بخواند. مادر علیرضا سواد نداشت؛ برای همین نمیدانست که بین روزنامه تفاوتی وجود ندارد و علیرضا را مجبور میکرد تا همه روزنامههای باقیمانده را بخواند. علیرضا در ابتدا علت این کار را نمیدانست، اما بعدها متوجه شد که هدف مادر از این کار تمرین خواندن و نوشتن برای او بوده است. اما این همه کارهای مادر نبود و علیرضا درسهای مهمی مثل «بخشنده بودن» را از مادرش آموخته بود.
به گفته علیرضا در یک روز برفی که او روزنامهها را فروخته بود و به همراه مادر در حال بازگشت به سمت خانه بودند، یک خانم کولی را میبینند که در سرما دارد به بچهاش شیر میدهد. مادر در آن لحظه تصمیمی میگیرد که علیرضا ابتدا از آن تعجب کرد، ولی در ادامه درس جالبی برایش داشت. او درباره این تصمیم مادر میگوید:
«راستش من در سایه این مادری که سواد اجتماعیاش از معادل آکادمیکش بالاتر بود، عقدهای بار نیامدم. بخشش را یاد گرفتم. یک روز عصر که روزنامهها را فروخته بودیم و خوشحال از اینکه امشب شام داریم به خانه برمیگشتیم، یک روز برفی سرد سال ۵٧ بود. مادرم تمام پولهایمان را داد به آن خانم کولی که کنار خیابان نشسته بود و بچهاش را شیر میداد و بچههای دیگرش کنارش توی برف بودند. من مات و مبهوت مانده بودم که وای! هم سودمان و هم سرمایهمان رفت! بعد متوجه شدم که این یعنی بخشش. بخشش یعنی صددرصد آنچه را که داری بتوانی ببخشی، بتوانی از آن بگذری. نمیشود که در کمد را باز کنیم و لباسهای مندرسی را که تنگمان شده و نمیپوشیم، ببخشیم. بخشش یعنی همان چیزی را که دوستش دارید ببخشید.»
مسیری پرتلاطم ولی روبهجلو
واکس زدن کفش یکی دیگر از تجارب کاری علیرضا در دوران کودکی بود. مادر برای او وسایل واکس زدن را تهیه کرد و او را به حرم امام رضا برد تا با واکس زدن کفش زائرهای حرم کسب درآمد کند. علیرضا هم مدتی به این کار مشغول شد، اما خیلی از این کارش رضایت نداشت، چرا که به گفته خودش بسیاری از کسانی که کفششان را واکس میزد فکر میکردند کار او صلواتی است و نیازی به پرداخت پول ندارد. او از این کار مردم ناراحت میشد و از مادرش خواهش میکرد تا به او اجازه دهد تا در محلههای بهتر که پول بیشتری هم میدهند، کاسبی کند. اما مادر معتقد بود حرم امام رضا متبرک است و به همین دلیل بهتر است تا علیرضا در آنجا کار کند.
علیرضا تا ۱۷ سالگی علاوه بر واکس زدن و روزنامهفروشی کارهای دیگری مانند شستن سنگ قبر، نجاری، بنائی و فروش بلیتهای فیلمهای پربیننده در بازارسیاه را برای گذران زندگی انجام داد. به گفته خودش، تا آن سن به خوبی با مفاهیم مختلف کسبوکاری آشنا شده بود، مثلاً میدانست اگر سرمایهاش در روزنامهفروشی را از دست میداد، باید میرفت یک ماه واکس میزد تا با سودش بتواند دوباره روزنامه بخرد.علیرضا علاوه بر اینکه به دنبال رشد و پیشرفت بود، بهخاطر شرایط سخت دوران کودکیاش علاقه داشت به افراد مشابه خود کمک کند. برای همین در ۱۷ سالگی تصمیم میگیرد تا کسبوکار خود را به صورت مستقل و با هدفی متفاوت شروع کند.
اولین قدمها
علیرضا با تجاربی که در طی سالیان بهدست آورده بود، تصمیم میگیرد تا کسبوکار خود را راهاندازی کند. او در قدم اول تصمیم میگیرد تا یک کارگاه تولید لباس را اجاره و راهاندازی کند. به گفته خودش، سرمایه مخصوص تجهیزات این کار را هم با کمک یکی از همسایههای نزدیک کارگاه تهیه کرده بود. علیرضا کارمندان خود را از بین زنان سرپرست خانواده انتخاب میکرد، علت این کارش سختیهایی بود که در زندگی مادر و زنهای دو برادر خود میدید.
دو برادر علیرضا اعتیاد داشتند و بهخاطر سرقت به زندان افتاده بودند. او به همراه مادرش هر هفته برای ملاقات آنها به زندان میرفت و در این دوران با سختیهای زندگی این قشر آشنا شد. به همین دلیل هنگام شروع کارش به این فکر افتاد تا با استخدام این افراد بتواند از سختیهای آنها در زندگی کم کند. او دراینباره میگوید:
«من ابتدا کارم را از خانوادههای زندانیان شروع کردم؛ چون از این طریق این زنان هم میتوانستند خرج خود و بچهشان را دربیاورند و به همسر خود که در زندان است کمک مالی کنند؛ چرا که اگر یک زندانی در زندان پول نداشته باشد باید کف خوابی کند اگر پول داشته باشد میتواند حداقل شبها روی تخت بخوابد. به همین دلیل یک کارگاه خانگی ایجاد کردم و پارچههایی را در اختیار این زنان قرار میدادم تا تی شرت بدوزند. در نهایت این لباسها را مقابل حرم امام رضا (ع) بساط کرده و به زائرین میفروختیم.»
علیرضا در کارگاه خود در طی هفته لباس میدوخت و آخر هفتهها آنها را در نزدیکی حرم امام رضا به مردم میفروخت. با فروش لباسها کسبوکار علیرضا کمکم توانست رشد کند. اما اتفاقی باعث میشود تا مسیر علیرضا دستخوش تغییراتی اساسی شود و بتواند در ادامه قدمهای بزرگتری را بردارد. اما این اتفاق چه بود؟
مادری از جنس انگیزه و کتاب
علیرضا در سن ۱۹ سالگی عاشق یک دختری میشود و تصمیم میگیرد تا با او ازدواج کند. خانواده همسر او اهل کرمانشاه و افرادی فرهنگی بودند و برای آنها کتاب، شعر و مطالعه کردن یک ارزش به حساب میآمد. به گفته خودش، این خانواده و به خصوص مادر همسرش باعث تغییر مدل فکری علیرضا و بازتر شدن ذهن او شدند. برای مثال زمانی که علیرضا از محل کار به خانه میآمد، مادر همسرش به او کتابی میداد تا بخواند و اگر او این کار را نمیکرد، خودش کتاب را برای علیرضا میخواند. علیرضا همیشه از مادر همسر خود به عنوان مادر دومش یاد میکند و معتقد است که در زندگی تلاش، بخشش و محبت را از مادرش و بزرگ فکر کردن را از همسرش و خانواده او یاد گرفته است. او درباره خانواده همسر خود میگوید:
«کتاب، شعر و مطالعه برایشان ارزش بود. دیگر برایشان مهم نبود من چی دارم، چی ندارم؛ مثلاً خودرو دارم یا ندارم. چیزی که مطرح بود این بود که من خیلی استعداد دارم؛ میگفتند تو چقدر شعر خوب حفظ میکنی، چقدر تو خوب مینویسی، چقدر قلم تو خوب است، چقدر تو عالی هستی، چقدر تو فوقالعادهای و یک مادر دیگر (مادر همسر) که خدا به من داد، سازنده شخصیت فرهنگیام شد. البته الان هر دو به رحمت خدا رفتهاند. همه به من میگویند تو دو شخصیت داری؛ یکی شخصیت مدیریتی و بیزینسی و یکی شخصیت فرهنگی.»
این کارهای خانواده همسر او را به این فکر واداشت تا تحصیلاتش را ادامه دهد و از آنجایی که مهریه همسرش گرفتن دکتری تخصصی او بود، روی تصمیم خود مصمم شد تا تحصیلاتش را تکمیل کند. علیرضا تحصیلات خود را با همه سختیهایی که داشت به صورت شبانه ادامه داد. او درباره کمکهای همسرش در مسیر تحصیل میگوید:
«کلاسهای شبانه شروع شده بود و آن کسی که بهترین همراه و همگام من در این دوران شد همسرم بود. هر وقت از عصبانیت کتابها و دفترها را پاره میکردم او با حوصله آنها را به هم میچسباند و دوباره جوانه امید را در وجودم زنده میکرد.»
سپس برای ادامه تحصیل مدتی را به مالزی رفت و در رشته اقتصاد دکتری گرفت و پس از آن به ایران بازگشت.
علیرضا با کلکسیونی از مشکلات بزرگ شده بود. او برادرانی معتاد داشت، او خشونت را در زمان کتک خوردنهای مادر از پدر دیده بود. او میدانست که مشکلات این افراد و خانوادههایشان چیست و به همین دلیل برای کمک به آنها پس از بازگشت به ایران در محلهای که در آن بزرگ شده بود، شروع به برگزاری کلاسهای مشاوره سبک زندگی میکند.
علیرضا در این کلاسها متوجه نیاز جدیدی در این قشر شد. این نیاز به او مسیر جدیدش را نشان داد و باعث شکلگیری مسیر جدیدی در زندگی او شد. اما این نیاز چه بود؟
وقتی دردها به فرصت تبدیل شدند
علیرضا بعد از مدتی برگزاری کلاس فهمید که مردم آن محله بیش از مشاوره به اشتغال و پول احتیاج دارند و برای اینکه بتواند به آنها کمک کند باید مسیر جدیدی را انتخاب کند. یک بار برای حضور در دورهای مجبور میشود تا به تهران بیاید و از قضا در همان دوره مسئول انجام کارهای استاد خود که در تهران بود، نیز شود. پس از گذراندن دوره و زمانی که قرار بود استاد خود را به فرودگاه برساند از او خواهش میکند تا درسی به او دهد که تا به حال در سر کلاس نگفته است. استادش نیز اینگونه به او پاسخ میدهد:
«طوری زندگی کن که اسمت با جسمت زیر خاک نرود.»
این جمله علیرضا را به فکر فرو برد و در مسیر برگشت از فرودگاه بود که جملهای را از امام علی (ع) از رادیو میشنود:
«چه سکوتی دنیا را فرا میگرفت، اگر هر کس به اندازه عملش صحبت می کرد.»
این جمله تأثیر بسیاری بر روی علیرضا داشت و او را مصممتر کرد تا بخواهد کاری متفاوت انجام دهد. اما چه کاری؟
علیرضا معتقد بود که باید کاری نو انجام دهد وگرنه کارش محکوم به شکست خواهد بود. او پس از مدتی فکر، گروهی را انتخاب میکند که قبلتر نیز با آنها کار کرده بود و تأثیرگذارترین فرد زندگیاش، یعنی مادرش، نیز از همان گروه به حساب میآمد. علیرضا تصمیم گرفت تا نیروی کار خود را از بین زنان سرپرست خانواده انتخاب کند. او درباره علت انتخاب خود میگوید:
«به خودم گفتم من به عنوان یک معلم دانشگاه همیشه حرف زدهام و حالا نوبت عمل است. پس تصمیم گرفتم کاری کنم که به کشورم، دینم و ملتم کمک کند، در ضمن تکراری هم نباشد؛ چون کار تکراری محکوم به شکست است. پس تصمیم گرفتم یک واحد صنعتی تأسیس کنم، اول هم به کارگیری معلولان در نظرم بود، ولی دیدم این کار قبلاً انجام شده است. پس رفتم سراغ زنان سرپرست خانوار؛ چون این گروه از یک سو بهشدت نیازمند کمک هستند و از سوی دیگر همیشه معتقد بودهام جامعه زمانی رشد خواهد کرد که به زنان احترام بگذارد و آنها را محترم بداند.»
اما چه حوزهای برای شروع کسبوکارمناسب بود؟ علیرضا با افراد مختلفی صحبت میکند و حتی تیمی را برای این کار تشکیل میدهد. پس از مدتی مطالعه و مشورت با یکی از دوستانش که در حوزه تولید زیتون فعالیت داشت، علیرضا تصمیم میگیرد تا وارد حوزه تولید زیتون شود. او برای تأمین سرمایه این کار ماشین و خانه خود که ارث مادریاش بود را میفروشد تا بتواند تا مکانی را برای کارخانه اجاره کند و اینگونه مسیر جدید علیرضا و «گروه کارخانجات آرشیا» شروع میشود.
آرشیا؛ مسیری برای بازگشت به جامعه
با سعی و تلاش علیرضا «زیتون آرشیا» در سال ۱۳۸۳ کار خود را با ۱۵ نفر شروع میکند. با رشد کسبوکار نیاز به استخدام نیروی مرد نیز در کارخانه احساس میشود. علیرضا در قدم اول تصمیم میگیرد تا از زندانیان جرائم غیرعمد و معتادهای بهبودیافته برای استخدام در کارخانه خود استفاده کند. پس از موفقیت در این کار علیرضا رفتهرفته نیروهای بیشتر و با جرایم متفاوتتر را به کارخانه خود اضافه میکند.
امروزه گروههای مختلفی از قشر آسیبپذیر و مجرمین شامل مجرمین جرائم عمدی (مانند سرقت مسلحانه، نزاع دسته جمعی، اراذل و اوباش و قتل عمد)، مجرمین جرائم غیرعمد (مانند افراد ورشکسته شده، کشیدن چک بیمحل، مشکل پرداخت مهریه داشتن)، معتادین بهبودیافته و زنان سرپرست خانوار در این کارخانه مشغول به کار هستند. این کارخانه همچنین شرایطی را ایجاد کرده تا افراد بتوانند به صورت دورکاری نیز در آن کار کنند. برای مثال حدود ۳۰۰ خانم سرپرست خانواده برای این شرکت ترشی تولید میکنند و کارخانه آرشیا آنها را بستهبندی میکند. در زیتون آرشیا همچنین برای تولید محصولات از ماشینآلاتی استفاده میشود که نیاز به نیروی انسانی داشته باشند و ورود دستگاههای تمام اتوماتیک به این کارخانه ممنوع است.
امروزه زیتون آرشیا توانسته با ۳ کارخانه برای بیش از ۵ هزار نفر اشتغالزایی کند و به عنوان یکی از کارخانههای بزرگ زیتون در ایران به کار خود ادامه دهد. محصولات این شرکت علاوه بر داخل به کشورهایی مانند افغانستان، عراق و آمریکا نیز صادر میشود.
به گفته علیرضا نبی، هدف این کارخانه تعلیم و آموزش افراد مجرم و تبدیل آنها به افرادی با اعتمادبهنفس بالا و دارای تخصص و مهارت است. او همیشه معتقد است:
«هر انسانی ممکن است خطا کند. اما لایق این هست که فرصتی دوباره به او داده شود. ما در آرشیا به کسانی که تصمیم گرفتند به مسیر اصلی برگردند فرصتی دوباره میدهیم تا آنها نیز بتوانند مثل همه ما زندگیشان را ادامه دهند و خطاهایشان را جبران کنند. به یاد داشته باشید تفاوت آنها با ما در این است که خطاهای آنها آشکار شده و خطاهای ما پنهان مانده است.»
سخن پایانی
داستان زندگی علیرضا نبی، درسهای زیادی برای همه ما دارد و نشان میدهد که ایجاد تغییر در جامعه حتی در سختترین شرایط هم امکانپذیر است و با امید و انگیزه میتوان به سمت اهداف حرکت کرده و قدمهای بزرگ برداشت. همچنین یاد میگیریم:
- در زندگی حتی در سختترین شرایط تسلیم نشوید، چرا که سختی گذراست.
- مشکلات و دردهای زندگی ما میتوانند راهنما و فرصتی برای ایجاد یک تغییر و حل مشکلات بزرگتر باشند.
- گاهی اوقات منظور از کارآفرینی پیدا کردن کسبوکاری است که بتواند به گروهی خاص از جامعه کمک کند.
- همه ما ممکن است اشتباه کنیم، برای همین خوب است تا به یکدیگر فرصتی دوباره برای جبران اشتباهات بدهیم.
از زیماپی سپاسگزاریم که مجموعه تکراسا را در تهیه این مقاله همراهی کردند. زیماپی به صاحبان کسبوکار، فریلنسرها و برنامهنویسها این امکان را میدهد که حساب بینالمللی یا کارت داشته باشند و حتی از ابزارهای دیگر زیماپی برای انتقال درآمدهای ارزی خود به داخل کشور استفاده کنند.
منابع:
- گروه کارخانجات زیتون آرشیا
- اینجا چرخ صادرات به دست مجرمان دیروز می چرخد
- کودک کاری که برای هزار بزهکار اشتغال مولد ایجاد کرد
- حاتم تویی
- اگر سوءپیشینه دارید، اینجا استخدام شوید
- برنامه پایش با حضور جناب دکتر نبی
- خاطرهای از دکتر علیرضا نبی، کارآفرین خیر و کارخانه دار در برنامه محاکات
- نگاه کیمیای سعادت به زندگی دکتر علیرضا نبی
- گفتگو برنامه ماه عسل با دکتر علیرضا نبی
- استخدام می کنم به شرط رنج دیده بودن
- کارخانهای که شرط ورود به آن داشتن سوءپیشینه است